کربلا را برای نسل های بعدی میخوام!
از بیمارستان که مرخص شد، هنوز به ماه نرسیده، رفت جبهه!
حسابی عصبانی شدم.
بهش گفتم:
محسن!
تو با این وضعیت چه جوری میخوای بجنگی؟
تو که دست راستت کار نمیکنه!
عضله بازوی دست راستش کاملا از بین رفته بود و فقط انگشت سبابه اش حرکت میکرد!
به همان انگشت سبابه اش اشاره کرد و گفت:
ببین!
خدا این انگشت را برای من سالم نگه داشته!
برای چکاندن ماشه تفنگ!
همین یه انگشت کافیه!
و در حالی که سعی میکرد اشک هایش را از من پنهان کند، گفت:
مادر!
دلم بدجوری هوای کربلا رو کرده!
به او گفتم:
من چشام آب نمیخوره تو بری کربلا رو ببینی!
کربلا رو نمی بینی که هیچ، ما رو هم به فراق خودت می نشونی!
کمی تامل کرد و گفت:
مادر جان!
من کربلا رو برای خودم نمیخوام!
برای نسل های بعدی میخوام!
برای 7-8 سال آینده!
شهید محسن وزوایی